مامانم میگفت وقتی بچه بودی حرفای خوب خوب میزدی با این که بچه بودی ولی حرفات آنقدر بزرگ بود که هنگ میکردم :)
یه روز یه صابخونه ای داشتیم،یه پسره مهربونی داشت با یه دختر دوس داشتنی هر دوتاشون هم لال بودن هم کر ولی خیلی مهربون بودن تو خیلی کوچیک بودی نمیدونستی چرا این حرف نمیزنن گفتی مامان اینا چرا اینجورین گفتم خدا اینجوری آفریده ،یهویی گفتی هان فهمیدم خدا یادش یادش رفته برا اونا گوشو زبون بده منم گفتم اره دخترم شاید خدا یادش رفته .....
|
امتیاز مطلب : 12
|
تعداد امتیازدهندگان : 3
|
مجموع امتیاز : 3